یه شب با
رونی که خدا داشت تو کوچه بن بستای شهر دنبال یه ته سیگاری که دوپک ازش مونده باشه میگشت که لابد کل شه
رو زیرپا گذاشته بود و دکه ای باز نبود و حتما فردا حسابشونو میرسید با اتفاقایی که همش دست خودشه ، صدای یه خنده ای از گوشه ای شنید و وقتی رفت دید یه بچه ست که پدرمادرش گذاشتنش کنار خیابون و به امید
اینکه میرسه دست یه آدم پولدار و میفرستش خارج و پزشکش میکنه،رفتن با خیال راحت پی ساختن بچه بعدی...بچه ام به خیال
اینکه میمیره و از دنیای آدما به زودی راحت میشه داش بلند میخندید...خداهم که کلی سیگار کشیده بود و فکر
کرده بود سر طراحی
این بچه و حالا
اینجوری میدیدش زورش داشت برش داشت بردش بالا پیش خودش و لابد با خودشم گفت هم براش پدری میکنم و هم مادری...شده میرم تو خونه مردم کار میکنم ولی نمیذارم بچه خم به اب
رو بیاره...صب که شد وقتی خدا دید بچه داری چقد سخته و دیشب نذاشت چشم
رو هم بذاره به فرشته هاش گفت پوشک برام درست کنید...اونام که بجز حمد و تسبیح کاری بلد نیستن و مجبور شدن بیان
رو زمین و برن دا
روخونه و پوشک بخرن و تازه متوجه بشن
اینجا چقد تورم بالاست..پوشکو بردن برا خدا و پس از رفع نیازهای اولیه نوبت
این شد که بچه
بازی میخواد و اسباب
بازی...خداهم که نه گوشی داشت بده بچه
بازی کنه و نه خps4 بهترین چیزی که به ذهنش رسید آدما بودن...دادشون دست بچه و گفت
بازی کن...
بازی کن...
بازی کن...و خودش نشست و با لذت
بازی بچه
رو تماشا
کرد...و الان سالهاست که داره
بازی میکنه... اما...
همه میدونن کی اول
این بازی رو ش
روع
کرد................................................................ هفت شهر عشق...
ما را در سایت هفت شهر عشق دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dbzmy-ss بازدید : 209 تاريخ : پنجشنبه 11 بهمن 1397 ساعت: 0:58