سخت در دام گرفتار و زمینگیر شدم...
فاصله تا به رهایی...
تا به ازادی و پرواز ازینجا که منم...
آنقدر هست که وقتی که مرا مرغ خیال....
می پرد نیز پرش خسته شود....
چه رسد بر من بیچاره که در زوزه ی برف....
روزها زیر چراغی...
که از آن میرسد اندک گرما....
و پر از ترس که خاموش مبادا بشود...
خسته در پای تماشای زمین بنشستم...
فکر هایی که به سر داشته ام فصل بهار...
گویی از سردی دیماه همه یخ زده اند...
و نماندست مرا هیچ بجز خاطره ای...
و غم لقمه ی نانی که اگر دیر رسد...
...... دیگرم هیچ تفاوت نکند مرگ چراغ.........
هفت شهر عشق...برچسب : نویسنده : dbzmy-ss بازدید : 200